يك داستان غم انگيز
سرباز
پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما ، خيلي دوست داريم ببينيمش
پسر ادامه داد:چيزي هست كه شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يك پا و يك دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره كه بره و مي خوام بياد و با ما زندگي كنه
پدر :متاسفم كه اينو مي شنوم. مي تونيم كمكش كنيم جايي براي زندگي كردن پيدا كنه
پسر گفت:نه، مي خوام كه با ما زندگي كنه
پدر گفت: پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت درد سر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي كنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش كني. خودش يه راهي پيدا مي كنه
در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت
پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينكه چند روز بعد پليس سان فرانسيسكو با آنها تماس گرفت
پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود
به نظر پليس علت مرگ خودكشي بوده
پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسكو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسايي اش كردند. اما شوكه شدند به اين خاطر كه از موضوعي مطلع شدند كه چيزي در موردش نمي دانستند
پسرشان فقط يك دست و يك پا داشت…!!ا
.
.
.
.
برچسب: ،
ادامه مطلب